شب مي بينم اندر خواب و مي گويم: وصالست اين
به بيداري تو خود هرگز نمي پرسي: چه حالست اين؟
دهان يا نوش، قد يا سرو، تن يا سيم خامست آن؟
جبين يا زهره، رخ يا ماه، ابرو يا هلالست اين؟
به جرم آنکه مرغ دل هوادار تو شد روزي
شکستي بال او، آنگه نمي گويي: وبالست اين
ز هجران شب زلف تو بنشينم به روز غم
معاذالله! چه روز غم؟ خطا گفتم، محالست اين
مرا گويند: مجموعي ز عشق آن صنم يا نه؟
ز همچون من پريشاني چه جاي اين سؤالست اين؟
براي عشق تو گر من ببازم مال و جاه خود
مکن عيبي که: پيش من به از صد جاه و مالست اين
حرامست اوحدي را جز درين معني سخن گفتن
که هر کو بشنود گويد: مگر سحر حلالست اين؟