عشق نورزيده بود جان سبکبار من
بر تو مرا فتنه کرد اين دل بي کار من
گر خبر از درد من نيست ترا، در نگر
تا بتو گويد درست روي چو دينار من
اي که بيازرده اي بي سببم بارها
تا توچه ميخواستي از من و آزار من؟
زلف تو در راه دل دام بلا چون نهاد
روي چو گل را بگو تا: ننهد خار من
روي پشيمان شدن نيست، که در عشق تو
نايب قاضي نوشت حجت اقرار من
خود چه حبيبي؟ بتا، يا چه طبيبي؟ که هيچ
از تو دوايي نديد اين دل بيمار من
چاره کارم نهان گر بکني مي توان
ليک تو خود فارغي از من و افکار من
عشق تو هم برگسيخت رشته تسبيح دل
حسن تو بر باد داد خرمن کردار من
پيش تو باديست سرد آه دل اوحدي
با همه کز آه اوست گرمي بازار من