سر بارندگي دارد دو چشم تند بار من
که فتح الباب هجرانست و تحويل نگار من
مرا چون ماه در عقرب خوش آمد روي و زلف او
از آن نيکي نميبينم، که بد بود اختيار من
من آن چرخم، که از جانست مهرم در ميان دل
من آن صبحم، که از اشکست پروين در کنار من
مرا روي چو تقويمست و به روي جدولي خونين
که حکم آن نشد، منسوخ چون تقويم پار من
سرم را اتصالي هست کلي با خيال او
از آن سر در نمي آرد به دوش بردبار من
خبر ده ز اجتماع او تنم را، تا برون آيد
به استقبال روي او دل و صبر و قرار من
پياپي مايلست اين دل به قرب نقطه خالش
دريغ ار خارج از مرکز نيفتادي مدار من!
به سرحد وصالش گر زوجهي راه ميابم
شرف هم خانه ميگردد دگر با روزگار من
چو ماه از عقده زلفش مگر دارد خسوف آن رخ؟
که از آغاز تاثيرش زمستان شد بهار من
چو دانستي کز آن تست بيت المال دل يکسر
به سهم الغيب آن غمزه بگو: تا کيست يار من
طريق اجتماعي نيست دل را با فرح بي تو
ازان چون عقله زلف تو منکوسست کار من
ز اشکم نقطه ميراند غمت بر تختهاي رخ
که در هنگامها گويد نهان و آشکار من
فلکها را رصد کردم من، اي ماه و نپندارم
کزيشان چون تو خورشيدي بتابد بر ديار من
تو اصطرلاب اين دل را بگردان در شعاع رخ
ببين تا ارتفاع مهر چندست از شمار من؟
از آن خاک اوحدي را گر نهي بر جبهه اکليلي
به شعري ميبرد شعر چو در شاهوار من