سر دل گويي، ز جان انديشه کن
در دلش دار، از زبان انديشه کن
لاف کشف و غيب داني مي زني
از خداي غيب دان انديشه کن
در زمين از آسمان گويي سخن
اي زمين، از آسمان انديشه کن
يا ز دين آشکارا شرم دار
يا ز داناي نهان انديشه کن
اي که مي خسبي به شبهاي چنين
آخر از روز چنان انديشه کن
تير فرصت در کمان جهدتست
مي رود تير از کمان، انديشه کن
دل به باد آرزوها بر مده
ناتواني تا توان انديشه کن
بهر سود اندر خطرها مي روي
سود ديدي، از زيان انديشه کن
گر نداني رفتن خود را يقين
بنگر و زين رفتگان انديشه کن
اين زمان انديشه بي کارست و فکر
کار خود را اين زمان انديشه کن
اوحدي زين ورطه آمد بر کنار
اي که غرقي در ميان انديشه کن