جانا، به حق دوستي، کان عهد و پيمان تازه کن
جان را به رخ دل بازده، دل را ز لب جان تازه کن
از دل برون کن کينه را، صافي کن از ما سينه را
آن عادت پيشينه را، پيش آر و پيمان تازه کن
اين درد پنهانم ببين، وين محنت جانم ببين
اين چشم گريانم ببين و آن روي خندان تازه کن
تا زلف مشکين خم زدي، آفاق را برهم زدي
چون در حريفي دم زدي، رخ با حريفان تازه کن
اي يار نافرمان من وي در کمين جان من
اي ديدنت درمان من، دردم به درمان تازه کن
با گوي و چوگان،اي پسر، روزي به ميدان برگذر
هم آب گل رويان ببر، هم خاک ميدان تازه کن
چون اوحدي زان تو شد، محکوم فرمان تو شد
رخ را، چو مهمان تو شد، در روي مهمان تازه کن