شماره ٦٢٨: نفسم گرفت ازين غم، نفسي هواي من کن

نفسم گرفت ازين غم، نفسي هواي من کن
گر هم فتاد بردم،بدهي دواي من کن
دگري بهاي خويش ار نستاند از تو بوسه
تو ز بوسه هر چه داري همه در بهاي من کن
نه رواست زشت کردن به جز اي خوبکاران
دل من چه کرد با تو؟ تو همان بجاي من کن
چو ز گردنم گشودي گره دو دست سيمين
سر زلف عنبرين را همه بند پاي من کن
دل اين بهانه جويان بگريزد از غم تو
تو حوالت غم خود به در سراي من کن
چه زني به تيغ و تيرم؟ چه نخواهم از تو بوسي
رخ چون سپر که داري سپر بلاي من کن
به دو روزه آشنايي چه نهي سپاس بر من؟
رخت آشناست، حالي، دلت آشناي من کن
همه پيرهن قبا شد ز غم تو بر تن من
تو ز ساعد و بر خود کمر و قباي من کن
چو بلاي اوحدي را ز سر تو دور کردم
همه عمر تا تو باشي برو و دعاي من کن