تا به کي اين بستن و بگسيختن؟
سير نگشتي تو ز خون ريختن؟
چيست چنين مست شدن وانگهي
با من بيچاره بر آويختن؟
بر لب بدخواه زدن آب وصل
وز تن من گرد بر انگيختن؟
سيم تنا، خوش عملي نيست اين
دل ز کسان بردن و بگريختن
پرده صد دل به دريدن به جور
پرده رخسار در آويختن
خاک توام، اي پسر، آخر چراست؟
بر سر ما خاک جفا بيختن
دست ندارد ز تو باز اوحدي
گر چه نداري سر آميختن