قصه يار سبک روح نگفتم به گرانان
که چنين حال نشايد که بگويند به آنان
اي که جان خواسته اي از من بيدل، بفرستم
جان چه چيزست؟ که زودش نفرستند به جانان
جان به تن باز رود کشته شمشير غمت را
در لحد نام تو گر بشنود از مرثيه خوانان
بر سر خوان خيال تو ز بس خون که بخورديم
پير گشتيم و ز ما صرفه ببردند جوانان
من به شيرين سخني آب نمي يابم و کرده
بارها غارت حلواي لبت چرب زبانان
حال من پيش رقيبان تو داني به چه ماند؟
قصه گرگ دهن بسته و انبوه شبانان
گر چه از مدعيان واقعه خود بنهفتم
هيچ پوشيده نشد بر نظر واقعه دانان
گر بخندد لب من عيب مکن هيچ، که حالي
مدتي هست که دل تنگم ازين تنگ دهانان
بر رخ چون سپرش تير نظر گر نفگندي
اوحدي، زخم چرا خوردي ازين سخت کمانان؟