کأس مي در دست و کوس عشق بر بامستمان
چون بود انکار با مي خواره و با مستمان؟
زود جام زهد خود بر سنگ شيدايي زند
گر بنوشد صوفي آن صافي که در جا مستمان
آنکه ميخواهد که: ما را سر بگرداند ز عشق
تيغ بر کش، گو: چه جاي سنگ و دشنامستمان!
اي که ميگويي: سر خود گير و دست از من بدار
تا برون آيد سر و دستي که در دامستمان
گر چه بنويسيم صد دفتر نخواهد شد تمام
شرح آن تلخي، که از هجر تو در کامستمان
اشک چشم من کنون خونيست و آن خون نيز هم
چون ببيني يا ز دل، يا از جگر وامستمان
تا ترا ديديم دل را آرزويي جز تو نيست
تا نپنداري که ميل خواب و آرامستمان
تا به منزل باش،گو، کز تو چه خواريها کشيم؟
کانچه ديديم از تو سودا اولين گامستمان
گر جهان پر نقش باشد در دل ما جز يکي
نيست ممکن، خاصه کاکنون اوحدي نامستمان