تخت شاهي دارد آن ترک ختن
کي کند رغبت به درويشي چو من؟
جان من چون پر شد از سوداي او
بعد ازين جانم نگنجد در بدن
پاي او بودي جهان را سجده گاه
گر چنين سروي برستي از چمن
بي رخش روزي نمي بيند دلم
بي لبش کامي نمي يابد دهن
گر نبودي چهره او در نقاب
عذر من روشن شدي بر مرد و زن
جمله او باشم، چو بنشينم به فکر
نام او گويم، چو آيم در سخن
بي خيال او نبودم در قبا
بي وفاي او نباشم در کفن
او به رعنايي چنان بر کرده سر
من به تنهايي چنين در داده تن
در غم او،اوحدي، فرياد کن
اوحدي را عشق او بنياد کن