از عشق دوري چون کنم؟ کين عشق مستوري شکن
با شير شد در حلق دل، با جان برون آيد ز تن
ترک کله داري، شبي، کرد اين،مپرسيدم، که شد
سر سويداي دلم سوداي آن ترک ختن
در دل نهادم مهر او و آن دل روان دادم بدو
زيرا که گر در جان نهم، جانم نگنجد در بدن
زان چهره چون ياد آورم،در گور، بعد از سالها
اشکم بروياند علف، آهم بسوزاند کفن
من مي توانم جان خود در پاي او کردن ولي
چون من بکلي او شدم،خود چون توان گفت او و من؟
ما را سپر کردن چه سود؟ اينجا، که دست عشق او
بر سينه زخمي ميزند کان را نبيند پيرهن
بر سرو قدش زلف را، دل ديد و با وي گفت: هي!
از بوسه دزدي توبه کن، کين جا درختست و رسن
گويد که: «سن سن » ترک من، چون گويمش نامهربان
ور مهربان ميخوانمش اينرا نميگويد که: «سن »
گفتا: بخواهم کشتنت روزي، چو گفتم: خون بها؟
بنمود روي خود که: هان! گفتم: زهي وجه حسن!
هر ساعتي شکر به من ز آن پسته من من مي دهد
گر نيست ساحر؟ چون دهد از پسته اي شکر به من؟
اي باغبان، گر باغ را آرايشي داري هوس
شمشماد را بر کن زبن وين سرو بنشان در چمن
اي باد، اگر در قتل من سعيي کند، با او بگوي:
ما رخ نپيچانيده ايم، ار ناوکي داري، بزن
دي عزم دل برداشتن کردم، غمش گفت: اوحدي
نتوان که دل زوبر کني، تن درده و جاني بکن