مرا با دوست ميبايد که رويارو سخن گويم
نه با او ديگري مشغول و من با او سخن گويم
سر بيدوست بر زانو چه گويي؟ فرصتي بايد
که او بنشيند و من سر بر آن زانو سخن گويم
مرا گويند: دردش را بجوي از دوستان دارو
نه با دردش چنان شادم که از دارو سخن گويم
چو بوي نافه گردد فاش بوي مشک شعر من
چو من در شيوه آن چشم بي آهو سخن گويم
بي رغو ميتوان رفتن ز دست او، ولي ترسم
وفاي او بنگذارد که در يرغو سخن گويم
هميشه حاجت ابرو چو سر در گوش او دارد
به گوش او رسد حالم، چو با ابرو سخن گويم
دل من چون ز موي او پريشانست و آشفته
به وصف موي او بايد که همچون مو سخن گويم
گرم چون اوحدي روزي سر زلفش به دست افتد
چو چين زلف تا برتاش تو بر تو سخن گويم
به قول زشت بد گويان نگردد گفته من بد
جهان نيکو همي داند که: من نيکو سخن گويم