بنده عشقيم و سالهاست که هستيم
ورزش عشق تو کار ماست، که مستيم
بس بدويديم در به در ز پي تو
چون که نشان تو يافتيم نشستيم
باز دل ما بزير پاي غم تو
بام لگدکوب شد که خانه پستيم
کار نداريم جز خيال تو، گر چه
مدعيان را خيال بود که: جستيم
در دل ما هر کس آمدي و نشستي
دل به تو پرداختيم وز همه رستيم
طوق تو بر گردنيم و داغ تو بر دل
بند تو بر پاي و باد توبه به دستيم
زهر، که در کام عشق بود، چشيديم
شيشه، که در بار عقل بود، شکستيم
گاه به دست تو همچو مرغ گرفتار
گاه به دام تو همچو ماهي شستيم
سر «نعم » در دهان ز روز نخستين
راز «بلي » در زبان ز روز الستيم
گر ز کمرمان بيفگنند چو فرهاد
باز نخواهد شد آن کمر که ببستيم
اوحدي، اينجا بتان پرند وليکن
کفر بود، گر بجز يکي بپرستيم