چون ساعدت مساعد آنست رشته ايم
در خون خود، که عاشق آن دست گشته ايم
در خاک کوي خود دل ما را بجوي نيک
کو را به آب ديده خونين سرشته ايم
گرمان بخوان وصل نخواني شبي، بخوان
خط به خون که روز فراقت نبشته ايم
بي خار محنتي نگذارد زمين دل
تخم محبت تو، که در سينه کشته ايم
تا دفتر خيال تو در پيش چشم ماست
طومار فکر اين دگران در نوشته ايم
ما را مبصران به نزاري ز موي تو
فرقي نمي کنند، که باريک رشته ايم
بگذاشتيم قصه، تمناي ما ز تو
کمتر ز بوسه اي نبود، گر فرشته ايم
دل بسته ايم، در سر زلف تو گر چه خلق
پنداشتند کز سر آن در گذشته ايم
وقتي ز اوحدي اثري بود پيش ما
اکنون ز اوحدي اثري هم نهشته ايم
با ما رقيب سرد تو گر گرمييي کند
از دودمان چه غم؟ که به آتش سرشته ايم