تا کي به در تو سوکوار آيم؟
در کوي تو مستمند و زار آيم؟
گر کار مرا تو غم رسي روزي
غم نيست، که عاقبت به کار آيم
وقتي که ز کشتگان خود پرسي
اول منم آنکه در شمار آيم
چون دست برآوري به خون ريزي
هم من باشم که: پايدار آيم
روزي اگرم تو يار خود خواني
دانم به يقين که: بختيار آيم
هم پيش تو بگذرم به دزديده
گر نتوانم که آشکار آيم
مگذار مرا چو اوحدي تنها
زنهار! که من به زينهار آيم