درد تو برآورد ز دنيا و ز دينم
با مايه عشق تو آن نه باد و نه اينم
چشم همه آفاق به ديدار تو بينند
تا پرده ز رخ برنکني هيچ نبينم
تحصيل تو مقدور و من آسوده روا نيست
از خرمن اقبال چرا خوشه نچينم؟
انديشه مستوري و دين داشتنم بود
سوداي تو نگذاشت که مستور نشينم
از گنج وصالت به سعادت برسد زود
گر خاتم لعل تو شود ملک نگينم
تا ماه تشبه به رخت کرد ز خوبي
با ماه به پيکارم و با مهر به کينم
گر نور تو در خلق نبينم ز دو گيتي
هم گوش فروبندم و هم گوشه نشينم
پايي به کرم بررخ من نيز همي نه
کندر سر کويت نه کم از خاک زمينم
چون اوحدي از وصل به شاهي برسم زود
گر خاتم لعل توشود ملک يمينم