اي نرگست به شوخي صدبار خورده خونم
بر من ترحمي کن،بنگر: که بي تو چونم؟
غافل شدي ز حالم، با آنکه دور بيني
عاجز شدم ز دستت، با آنکه ذوفنونم
ترياک زهر خوبان سيمست و من ندارم
درمان درد عاشق صبرست و من زبونم
هر کس گرفت با خويش از ظاهرم قياسي
بگذار تا ندانند احوال اندرونم
گر خون خود بريزم صدبار در غم تو
دانم که: بار ديگر رخصت دهي به خونم
دل خواستي تو از من، تشريف ده زماني
گر جان دريغ بيني، از عاشقان دونم
از بس فسون که کردم افسانه شد دل من
خود در تو نيست گيرا افسانه و فسونم
ميم دهان خود را از من نهان چه کردي؟
باري، نگاه مي کن در قامت چو نونم
گر اوحدي سکوني دارد، صبور باشد
من چون کنم صبوري آخر؟ که بي سکونم