فراق روي تو مي سوزدم جگر، چه کنم؟
ز کوي عافيت افتاده ام بدر، چه کنم؟
به دل کنند صبوري چو کار سخت شود
دلم نماند، ز هجر تو صبر بر چه کنم؟
مرا سريست به دست از جهان و آنرا نيز
براي پاي تو دارم، وگرنه سر چه کنم؟
دلي که بود، به زلف تو داده ام، ديرست
کنون ز هجر تو جان مي کنم، دگر چه کنم؟
ز چشم خلق، گرفتم، بپوشم آتش دل
مرا بگوي که: با آب چشم تر چه کنم؟
چو گويمت که: غم اوحدي بخور، گويي:
منال گو: ز غم ما و غم مخور، چه کنم؟