جاي آن دارد که: من بر ديدها جايت کنم
رايگان باشي اگر، جان در کف پايت کنم
پسته حيران آيد و شکر به تنگ آيد ز شرم
چون حديث پسته تنگ شکر خايت کنم
گر چه شد فرسوده عقل من ز دست زلف تو
آفرين بر دست زلف عقل فرسايت کنم
بر دل و بر ديده من گر کني حکم، اي پسر
ديده را مزدور و دل را کارفرمايت کنم
خويش را ديوانه سازم، تا بدين صحبت مگر
خلق را در حلقه زلف سمن سايت کنم
راي راي تست، هر حکمي که مي خواهي بکن
چون مرا روي تو بايد، خدمت رايت کنم
اوحدي گر دل به دست چشم مستت داد، من
جان فداي حسن روي عالم آرايت کنم