دل خود را به ديدار تو حاجت مند ميدانم
غم هجر تو بنيادم بخواهد کند، ميدانم
مرا گويي: سر خود گير و پايم بسته اي محکم
عظيم آشفته ام، ليکن خلاص از بند ميدانم
لبت پوشيده برد از من دل گمراه و من هرگز
حديث او نميگويم بکس، هر چند ميدانم
شبم يک بوسه فرمودي که: خواهم داد، ليکن من
به بوسي زان دهن مشکل شوم خرسند، ميدانم
مرا هر دم ز پيش خود براني چون مگس، ليکن
نخواهم رفتن از پيشت، که قدر قند ميدانم
تو مي گويي: کزين پس من وفا ورزم، بلي خوبان
بگويند اين حکايت ها و نتوانند ، ميدانم
همه دم، اوحدي، زين پس مده پند و ببين او را
که چونش عاشقم با آنکه خيلي پند ميدانم