عيب من نيست که: در عشق تو تيمار کشم
بار بر گردن من چون تو نهي بار کشم
بر سر خاک درت گر بودم راه شبي
سرمه وارش همه در ديده بيدار کشم
دلم آن نيست که من بعد به کاري آيد
مگرش من به تمناي تو در کار کشم
به دهان تو، که از وي شکر اندر تنگست
اگرم دست دهد قند به خروار کشم
هر که گل چيند از خار نبايد ناليد
من که دل بر تو نهم جور به ناچار کشم
با سر زلف تو خود دست درازي نه رواست
به ازآن نيست که پاي بمقدار کشم؟
اوحدي، قصه بيگانه بر يار برند
من به پيش که بر جور که از يار کشم؟