گمان مبر که: به جور از بر تو برخيزم
به اختيار ز خاک در تو برخيزم
نه چون کلاه توام، کين چنين بهر بادي
چو ترک من بکني از سر تو برخيزم
چوني گرم بکني بندبند، نيستم آنک
ز بند آن لب چون شکر تو برخيزم
اگر بکشتنم آيي ز راستي چون تير
بياري مدد خنجر تو برخيزم
سپند آتش غم کرده اي مرا، اي دوست
مکن، که سوخته از مجمر تو برخيزم
شبي دراز چو زلف تو آرزوست مرا
که با تو باشم و شاد از بر تو برخيزم
خوشا دمي! که به مستي چو اوحدي از خواب
به بوي طره چون عنبر تو برخيزم