گر مرغ اين هوايي، بال و پرت بسوزم
ور حال دل نمايي، دل در برت بسوزم
من شمع گشتم و تو پروانه، تا به زاري
در پاي من بميري، من در برت بسوزم
چون ز آتشت بسوزم ديگر بشارت آرم
تا بنگرم که هستي، زان بهترت بسوزم
خاکسترت کنم من روزي در آتش خود
وز دستم ار بنالي خاکسترت بسوزم
چون عودت ار بسازم، ايمن مشو، که من گر
در پرده ات بسازم، در ديگرت بسوزم
تا غرق عشق گردي در بحر بي نشاني
هم بادبان ببرم، هم لنگرت بسوزم
وقتي که نام خود را مؤمن کني ز طاعت
مؤمن کني، وليکن چون کافرت بسوزم
زان رنگ و بوي چندين چون گل مخند، کين جا
گر زانکه عود خامي بر مجمرت بسوزم
گفتي: خلاص يابد، هر زر که خالص آيد
من در خلاص غيرت سيم و زرت بسوزم
هان! تا چو اوحدي تو بر هر دري نگردي
ورنه چو خاک کوچه بر هر درت بسوزم