درون خود نپسندم که از تو باز آرم
بدين قدر که: تو بيرون کني به آزارم
مرا به عمر خود اميد نيم ساعت نيست
به بوي تست شبي گر به روز مي آرم
حکايت شب هجران و روز تنهايي
زمن بپرس، که شب تا بروز بيدارم
ز شهر نيز بدر مي روم، که خانه خلق
خراب مي شود از آب چشم خونبارم
ميان ما و تو جز گرد اين وجود نماند
بدان رسيد که اين گرد نيز نگذارم
ز سينه بوي کسي جز تو گر بمن برسد
خراب کرده بهخون دلش بينبارم
مرا بلاله طمع بود و گل ز چهره تو
گلم نداد، ولي تنگ مي نهد خارم
اگر تو زهره جبين مي خري به بوسه مرا
بخر وگرنه رها کن، که مشتري دارم
محبت تو همي ورزم، اي پري، مگذار
که محنت تو بسوزاند اوحدي وارم