شماره ٥١١: تا ميسر گشت در گرمابه وصل آن نگارم

تا ميسر گشت در گرمابه وصل آن نگارم
در دل و چشم آتش و آب دوصدگرمابه دارم
بر سرش تا گل بديدم پاي صبر خويشتن را
در گلي ديدم، کزان گل راه بيرون شد ندارم
سنگ چون بر پاي او زد بوسه رفت از دست هوشم
شانه چون در زلف او زد دست برد از دل قرارم
دست من چون شانه در زلفش نخواهد رفت، ليکن
گر چو سنگ از پاي او سرباز گيرم سنگسارم
خون من مي ريخت همچون آب حوض آن ماه و ديگر
گرد پاي حوض مي کشت اين دل مجروح زارم
بر تن چون گل همي پوشيده مشکين زلف، يعني
خرمني گل در ميان توده مشک تتارم
ناخنش در خون خود مي ديدم و در ناخن خود
آن قدر قوت نمي ديدم که پشت خود بخارم
بر سر من آب مي کردند و مي گفتم: رها کن
تا به آب ديده خود پيش او غسلي بر آرم
عکس طاس و نور تشتش تا به چشم من درآمد
شد ز خون دل چو طاسي چشم و چون تشتي کنارم
بي جمال او دو طاس خون شد ستم چشم و هر دم
چون بگريم زين دو طاس خون کم از تشتي نبارم
اين دو طاس خون ز چشم خلق پنهان مي کنم من
تا بداني کز غمش جز طاس بازي نيست کارم
عزم حمامش کدامين روز خواهد بود ديگر؟
اين بمن گوييد، تا من نيز روزي مي شمارم
گر کند نقاش بر گرمابه نقش صورت او
سالها چون نقش از آن گرمابه سر بيرون نيارم
من فقاع از عشق آن رخ بعد ازين خواهم گشودن
چون فقاعم عيب نتوان کرد اگر جوشي برآرم
اوحدي، تا دل به حمام در آوردست ازين پي
بار ديگر چون برآيم دل به حمامي سپارم