چو تيغ بر کشد آن بي وفا به قصد سرم
دلم چو تير برابر رود که: من سپرم
به کوي او خبر من که مي برد؟ که دگر
غم تو کوي به کويم ببرد و دربدرم
به ياد روي تو مشغولم آن چنان، که نماند
مجال آنکه به خود، يا به ديگري، نگرم
فراق آن رخ آبي به کار باز آورد
که هم نشان وجودم ببرد و هم اثرم
هزار دوزخ و دريا برون توان آورد
ز آتش دل سوزان و آب چشم ترم
به مرد و زن خبر درد من رسيد، ولي
تو آن دماغ نداري که بشنوي خبرم
غم تو کرد پراگنده کار ما آخر
نگفته اي که: غم کار اوحدي بخورم؟