تو دامن از کف من دوش در کشيدي و گفتم
که: آستين تو بوسم، بر آستان تو افتم
دلم چو غنچه سحرگاه تنگ بود و به مهرت
ز ديده اشک بباريد و من چو گل بشکفتم
ز طيره بر نظرم نيز راه خواب ببستي
چو يک دو روز بديدي که با خيال تو جفتم
هزار تلخ بگويي مرا و چون بر مردم
فغان کنم ز تو،منکر شوي که: هيچ نگفتم
ز رنگ گونه زردم چو روز گشت هويدا
اگر چه راز دل خود ز چند گونه نهفتم
درين فراق چه شبها که مردمان محلت
ز ناله من مسکين نخفته اند و نخفتم!
چه قصها که گذشت از فراق روي تو بر من
عجب! که اين همه بگذشت و عبرتي نگرفتم!
دل مرا به سر زلف تابدار مشوران
که چون ز پاي در آيم دگر به دست نيفتم
ز اوحدي گل رخسار خود نهفته چه داري؟
بيا، که مهره دل را به خار هجر تو سفتم