دلبرا، قيمت وصل تو کنون دانستم
که فراوان طلبت کردم و نتوانستم
خلق گويند: سخن هاي پريشان بگذار
چه کنم؟ چون دل شوريده پريشانستم
گر چه از خاک سر کوي تو دورم کردند
هم چنان آتش سوداي تو در جانستم
گفته بودم که: بترک تو بگويم پس ازين
باز مي گويم و از گفته پشيمانستم
گر به درد من سرگشته ترا خرسنديست
بکشم درد تو ناچار، چو درمانستم
آنچه از هجر تو بر خاطر من مي گذرد
گر به کفار پسندم نه مسلمانستم
اوحدي،عيب من خسته مکن در غم او
چون کنم؟ کين دل مسکين نه به فرمانستم