اگر به مجلس قاضي نموده اند که: مستم
مرا ازان چه تفاوت؟ که رند بودم و هستم
مرا چه سود ملامت؟ به ياد باده روشن
که پند کس ننيوشم کنون که توبه شکستم
اگر چه گوشه گرفتم ز خلق و روي نهفتم
گمان مبر که ز دام تو شوخ ديده برستم
گمان مبر که بدوزم نظر ز روي تو هرگز
که من چو صنع ببينم خداي را بپرستم
شکايت تو به ديوار مي کنم به ضرورت
چو اعتماد ندارم که: قاصدي بفرستم
دلم تعلق اگر با دهان تنگ تو دارد
روا بود که بگويم که: دل به هيچ ببستم
دل ببردي و جانم در اوفتاد به آتش
کناره کردي و من در ميان خاک نشستم
هزار بار دلم را شکسته اي به جفاها
که هيچ بار نگفتي: دل که بود؟ که خستم
چو محتسب پي رندان رود ز بهر ملامت
مکن حمايت من پيش او، که صوفي و مستم
ستمگرا، چه بر آيد ز دست من که نبردي؟
قرار و صبر و دل و دين و هر چه بود به دستم
به اوحدي دل من پاي بند بود هميشه
ترا بديدم و از بند او تمام برستم