شماره ٤٦٢: اي سحري دعاي من، در دلش آن جفا مهل

اي سحري دعاي من، در دلش آن جفا مهل
يار خطاپرست را بر سر آن خطا مهل
خسته هر ستم شدم، اي قدم بلا برو
سخره هر دغل شدم، اي فلک دغا مهل
خاک زمين او شدم، آتش ما فرو نشان
آب ز کار ما بشد، باد در آن سرا مهل
ايکه نهاده اي مرا بر سر دل کلاه غم
لطف کن و به دست خود پيرهنم قبا مهل
چند کني به جنگ من روي جفا؟ که راي زن؟
اين که تو جاي آشتي، در دل ما بجا مهل
با همه خلق سر خوشي وز من خسته سرکشي
با تو که گفت در جهان: هيچ خوشي بما مهل؟
اوحدي از جفاي تو دور شد از کنار تو
مدت انتظار تو دير شد اي خدا مهل