که ميبرد خبر عاشقان شيفته حالش؟
ز سجده گاه عبادت به پيش صدر جلالش
هزار ديده بر آن چهره ناظرند وليکن
نمي رسد نظر هيچکس به کنه کمالش
مرا دليست به حال از فراق صورت آن بت
که هيچ چاره ندانم بجز نهفتن حالش
سياه شد چو شب تيره روز روشن بختم
ز محنت شب هجران دير باز چو سالش
چه جاي وصل؟ که بر آسمان رسم ز تفاخر
گرم به خواب ميسر شود حضور خيالش
هزار فال گرفتم من از صحيفه ايام
چو نام دوست نيامد، نداشتيم به فالش
به ياد دوست قناعت کن، اوحدي، که دل تو
به روز وصل نديديم و نيست مرد وصالش