اي صبا، از من آشفته فلان را ميپرس
مي نشان جان و دل و آن دل و جان را ميپرس
در جهان هم نفسي جز تو ندارد جانم
هر نفس ميرو و آن جان جهان را ميپرس
زلف او را ز رخ او به کناري مي کش
غافلش مي کن و آن چشم و دهان را ميپرس
در چمن مي شو و بر ياد گلش مي مينوش
وز چمن مي رو و آن سرو روان را ميپرس
گر چه او را سر مويي خبر از حالم نيست
هر دم آن بي خبر موي ميان را ميپرس
گر چه من پير شدم در هوس ديدن او
تو گذر مي کن و آن بخت جوان را ميپرس
اوحدي عاشق آن عارض و زلفست، تو نيز
از سر لطف همين را و همان را ميپرس