اي صبا، يار مرا از من بي يار بپرس
زارم، او را ز من شيفته زار بپرس
پرسش دل چو به زلفش برساني، پس از آن
پيش آن نرگس جادو رو و بيمار بپرس
چشم او را نبود با تو سر گفت و شنيد
حال او يکسر از آن لعل گهر بار بپرس
چون بدان قامت نازک رسي آهسته ز دور
خدمتي کن، سخن وصل به هنجار بپرس
در ميان سخن ار حال دل من پرسد
عرضه کن حال دلم، اندک و بسيار بپرس
و گرش قصه سرمستي من باور نيست
گو: بيا و خبر از مردم هشيار بپرس
اوحدي گم شد، اگر منزل او مي پرسي
به خرابات رو و خانه خمار بپرس