اگر نوبهاري ببينيم باز
که بر سبزه زاري نشينيم باز
به شادي بسي مي بنوشيم خوش
به مستي بسي گل بچينيم باز
سر از پوست چون گل برون آوريم
که چون غنچه در پوستينيم باز
زمستان هجران به پايان بريم
بهار وصالي ببينيم باز
چو ديوانگان رخ به عشق آوريم
پري چهره اي بر گزينيم باز
بگو محتسب را که: بر نام ما
قلم کش، که بي عقل و دينيم باز
نبودست ما را ز عشقي گزير
برين بوده ايم و برينيم باز
که آن بي قرين را خبر مي برد؟
که با درد عشقت قرينيم باز
بسي آفرين بر من و اوحدي
که نيکو حديث آفرينيم باز