پاکبازان را چه خارا و چه خز؟
گر به رنگي قانعي در خرقه خز
جامه گه ازرق کني، گاهي سياه
جامه خود داني، تو مردم را مرز
آخرت زندان تن خواهد شدن
اين که بر خود مي تني چون کرم قز
گر تو ايزد را بدين خواهي شناخت
نيک دور افتاده اي، سودا مپز
چون نخواهي فهم کردن، زان چه سود؟
گر منت مشروح گويم، يا لغز
محتسب گو: در پي رندان مرو
کين جماعت را نباشد سنگ و گز
عيب مستان کم کن و در مجلس آي
گر ننوشي باده اي، سيبي بگز
باده خوردن در بهار ار ظلم بود
در زمستان خود نمي جوشيد رز
گوش داري گفتهاي اوحدي
تا که لؤلؤ را بداني از خرز