تو از دست که مي خوردي؟ که خشم آلوده اي ديگر
مگر با دشمنان ما قدح پيموده اي ديگر؟
ز شاديها چه بنشستي؟ به عزتها چه برجستي؟
اگر دشمن ندانستي که بي ما بوده اي ديگر
ميان دربسته بودي تو که با اغيار بنشيني
ميان خويش و اشک ما چرا بگشوده اي ديگر؟
دلم را سوده اي صدبار و چون از عاشقان خود
کم از من کس نمي بيني، چرا فرسوده اي ديگر؟
مرا چون زان لب شيرين ندادي هيچ حلوايي
نميدانم که خونم را چرا پيموده اي ديگر؟
مقابل در حضور خود جفا زين پيش ميگفتي
شنيدم زان که: در غيبت کرم فرموده اي ديگر
دلم را مينمايد رخ که: قصد خون من داري
پس از ماهي که روي خود به من بنموده اي ديگر
مرا آسوده پنداري که هستم در فراق تو
زهي! از جست و جوي من، که چون آسوده اي ديگر!
دلت بر اوحدي هرگز نمي سوزد به دلداري
فغان و نالهاي او مگر نشنوده اي ديگر؟