شماره ٣٧١: باز پيوند، که دوري به نهايت برسيد

باز پيوند، که دوري به نهايت برسيد
چاره درد دلم کن، که به غايت برسيد
هيچ بر من نکني چشم عنايت از خشم
تا دگر بار به گوشت چه حکايت برسيد؟
رحمتي کن، که ز هجران تو حال دل من
قصه اي شد، که به هر شهر و ولايت برسيد
جان همي دادم اگر زانکه خيال تو نه زود
ياد مي داد دل من که عنايت برسيد
خط سبز تو مرا در خطر انداخته بود
بوي آن زلف سياهم به حمايت برسيد
خبرت نيست که در عشق تو از دشمن و دوست
بر من خسته چه بيداد و جنايت برسيد؟
اوحدي راز دل خويش بپوشيد ولي
همه آفاق حديثش به روايت برسيد