هر کرا چون تو پريزاده ز در باز آيد
به سرش سايه اقبال و ظفر باز آيد
کور اگر خاک سر کوي تو درد ديده کشد
هيچ شک نيست که نورش به بصر باز آيد
کافر، از بهر چنين بت که تويي؛ نيست عجب
کز پرستيدن خورشيد و قمر باز آيد
هر که ديدار ترا ديد و سفر کرد از شهر
هيچ سودش نکند تا ز سفر باز آيد
آفتاب از سر هر کوچه که بيند رويت
شرمش آيد که بدان کوچه دگر بازآيد
عاشقي را که برانند ز پيشت به قفا
راستي بي قدمست ار نه به سر باز آيد
نه هواي لب و چشم تو مرا صيد تو کرد
طفل باشد که به بادام و شکر باز آيد
بيدلي را که ز پيوند رخت منع کنند
در چه بندد دل خويش؟ از تو اگر باز آيد
زين جهان اوحدي ار رخت بقا دربندد
زان جهانش، چو بپرسي تو خبر، باز آيد