کو ديده اي که بي تو به خون تر نمي شود؟
يا رخ که از فراق تو چون زر نمي شود؟
زان طره باد نيست که نگرفت بوي مشک
زان زلف خاک نيست که عنبر نمي شود
پيوسته با مني و مرا با تو هيچ وقت
وصلي به کام خويش ميسر نمي شود
ذکر تو مي کنيم و به پايان نمي رسد
وصف تو مي کنيم و مکرر نمي شود
از خانقاه و مدرسه تحصيل چون کنيم؟
ما را که جز حديث تو از بر نمي شود
زان سنگ آستانه به دانش فرو تريم
کز آستانه تو فراتر نمي شود
از مال حيف نيست که اندر سر تو رفت
از جان اوحديست، که در سر نمي شود