شماره ٣٠٩: ني بين که چون به درد فغاني همي کند؟

ني بين که چون به درد فغاني همي کند؟
هر دم ز عشق ناله بساني همي کند
او را همي زنند به صد دست در جهان
وز زير لب دعاي جهاني همي کند
سر بسته سر سينه عشق بي نوا
از ني شنو، که راست بياني همي کند
باديش در سرست و هوايي همي پزد
دستيش بر دلست و فغاني همي کند
راهي همي زند دل عشاق را وزان
بر چهره شان ز اشک نشاني همي کند
گاه از گرفت و گير بلايي همي کشد
گه با گشاد و بست قراني همي کند
هر ساعتيش راه روان مي دهند و او
دم در کشيده جذب رواني همي کند
آن بي زبان پردهن ساده بين که چون
هر دم حکايتي به زباني همي کند؟
دف هر زمان چو ني سرانگشت مي گزد
زان فتنها که ني به زماني همي کند
در جان نشست هر چه ز دل گفت دم بدم
صيد دلي و غارت جاني همي کند
چون اوحدي ز زخم پراگنده پير شد
و آن پير بين که کار جواني همي کند