عاشق کسي بود که چو عشقش ندي کند
اول قدم ز روي وفا جان فدي کند
دلبر، که دستگيري عاشق کند ز لطف
گر جان کنند در سر کارش کري کند
زهري که دشمني دهد از بهر رنج، تو
بستان به ياد دوست بخور، تا شفي کند
بستم دکان مشغله را در به روي خلق
تا عشق او در آيد و بيع و شري کند
از آستان نمي گذرم تا جفاي او
خاکم وظيفه سازد و خونم جري کند
بر کشتگان تيغ غم او کفن مپوش
کان به شهيد عشق که از خون ردي کند
مجنون که شب رود بر ليلي، شگفت نيست
روز از تحملي ز سگان حمي کند
باد هواست، چار حد آن خراب کن
هر خانه را که جز هوس او بني کند
اي اوحدي، ز هر چه کني کار عشق به
آيا کسي که عشق ندارد چه مي کند؟