باز شادروان گل بر روي خار انداختند
زلف سنبل بر بنا گوش بهار انداختند
دختران گل به وقت صبح دم در پاي سرو
از سر شادي طبقهاي نثار انداختند
شاهدان سوسن از بهر تماشا در چمن
لاله را با سنبل اندر کارزار انداختند
بلبل شيرين سخن شکر فشاني پيشه کرد
تا بساط فستقي بر جويبار انداختند
گرم تازان صبا از گرد عنبر وقت صبح
موکب سلطان گل را در غبار انداختند
غنچگان را گر چه بر گل پرده پوشي عادتست
عاقبت هم بخيه اي بر روي کار انداختند
به ز مستي در شکوفه است و گل اندر خفت و خيز
نرگس بيچاره را چون در خمار انداختند؟
وقت صبح آهنگران باد ز آب پيچ پيچ
بي گنه زنجير بر پاي چنار انداختند
در دماغ بيد گويي هم خلافي ديده اند
کز ميان بوستانش بر کنار انداختند
سبزه ها را گرچه بر بالاي گل دستي بود
هم ز گيسوها کمندش بر حصار انداختند
گر چمن را نيست در سر خاطر سوري دگر
از چه بر دست عروسانش نگار انداختند؟
صبح دم بزم چمن گرمست، زيرا کندرو
ناله موسيچه و قمري و سار انداختند
راويان نظم ز اشعار بديع اوحدي
بار ديگر فتنه اي در روزگار انداختند