چون عشق در آيد، قدم سر بنماند
عشقت به بر آيد، چو ترا بر بنماند
توحيد به جايي برساند قدمت را
کش نيک و بد و مؤمن و کافر بنماند
آنست رياضت که: چو زان بوته برآيي
از ذات تو جز روح مصور بنماند
چندين به ميسر شدن کار چه نازي؟
آنست ميسر که: ميسر بنماند
اي سر بگريبان هوس بر زده، مي کوش
کان دامن آلوده چنان تر بنماند
روح تو چو مرغيست درين راه،چنان کن
کندر گل تشوير تو چون خر بنماند
در حلقه عشق ار نبود نفس ترا راه
هش دار! که چون حلقه بر آن در بنماند
آن کس که به زر فخر کند خاک به از وي
آن روز که در کيسه او زر بنماند
اي اوحدي، آن نام طلب دار، که او را
بر جان بنويسند چو دفتر بنماند