هر که در حلقه زلف تو گرفتار بماند
همچو من سوخته و خسته دل و زار بماند
دل من، کو گرو مهر ببرد از همه کس
از دغا باختن چشم تو عيار بماند
عمر من در سرکار تو رود، مي دانم
خود پديدست که: از عمر چه مقدار بماند؟
اگر از پاي در آييم به سر بايد رفت
ننشينيم که دست طلب از کار بماند
خرقه پوشيده که زنار بيندازد گبر
من به مي خرقه گرو کردم و زنار بماند
هيچ شک نيست که: بسيار بماند سخنم
سخن سوختگان بود که بسيار بماند
اوحدي، خون دلت گر بخورد دوست مرنج
تا نگويند که: از يار دل يار بماند