هر که او عاشق آن روي بود صبر نداند
عاشق خويشتنست آنکه ازو صبر تواند
گر ببينند رخ و قد ترا بيد گل، اي بت
گل خجالت برد و بيد عرقها بچکاند
بيم آنست که: ياد لب شيرين تو روزي
همچو فرهاد به صحرا و به کوهم بدواند
شربت وصل تو هرکس بچشيدند وليکن
سر آن نيست که يک قطره بما نيز چشاند
بر رخم عشق تو نقشيست به خونابه نوشته
وين چنين نقش که داند؟ که چو آبش بنخواند
گر کسي باز کند پيرهن از شخص ضعيفم
در ميان من و موي تو تفاوت بنداند
از سر طره شبرنگ تو، روزي که بميرم
گر نسيمي بدمد، از گل من گل بدماند
چشم من در غم ديدار تو از گريه چنان شد
که گرش نيم شبي راه دهم سيل براند
نامه درد دل و قصه اندوه فراقم
خود گرفتم که نويسم،که به عرض تو رساند؟
مي روي خرم و همراه تو دلهاست وليکن
گر بدين شيوه دواني تو، بسي دل که نماند
اوحدي را تو ز بند خود اگر باز رهاني
نه همانا که: سر خود ز کمندت برهاند