هرگز از عشقي مرا پايي چنين در گل نشد
هيچ سال اين دردم اندر جان وغم در دل نشد
نيست سنگي کان ز آه آتشين من نسوخت
نيست خاکي کان ز آب ديده من گل نشد
هيچ سعيي در جهان چون سعي من ضايع نگشت
هيچ رنجي در وفا چون رنج من باطل نشد
بر تن شوريده باري اين چنين سنگين نبود
بر دل آشفته کاري اين چنين مشکل نشد
ضربتي چون ضربت سوداي او دستي نزد
شربتي چون شربت هجران او قاتل نشد
اوحدي، دل در وفا و عهد اين خوبان مبند
کز غم خوبان بجز بي حاصلي حاصل نشد
گر نديدي صورت ليلي، که مجنون را بکشت
قصه مجنون نگه کن: کو دگر عاقل نشد