يار ز پيمان ما گر چه سري مي کشد
بار غمش را دلم بي جگري مي کشد
آن بر و آن دوش را هم به کنار آورم
گر چه به ناز از برم دوش و بري مي کشد
گر چه دليليم نيست در شب تاريک هجر
مي روم اين راه، کو هم به دري مي کشد
سينه سپر کرده خلق تير غمش را و او
دم بدم آن تير هم بر سپري مي کشد
گرچه نداريم هيچ دل به سر کوي او
از لب و از چشم مات خشک و تري مي کشد
تن چو خيالي شدست، زانکه به روزي چنين
دل به خيال رخش دردسري مي کشد
بر دلم انديشهاست ساکن و سنگين چو کوه
کو به مياني چو موي چون کمري مي کشد
از خبر وصل او تا دل ما خوش کند
باد ز هر گوشه اي هم خبري مي کشد
جز غمش، اي اوحدي، بر دل و برجان منه
محنت گيتي بهل، تا دگري مي کشد