خواهم شبي بر آن دهن تنگ مير شد
کامشب مرا تعلق او در ضمير شد
اين باد زلف اوست که باد بنفشه برد
وين خاک کوي او که نسيمش عبير شد
از هجر آن پري که خميرم ز خاک اوست
خاک جهان ز خون دو چشمم خمير شد
مهر خود از دلم، دگران گو: برون بريد
کم در درون محبت او جايگير شد
در جان دوست هيچ اثر خود نمي کند
آن نالها که از دل من بر اثير شد
اي مدعي، دگر به خلاصش نظر مدار
مرغي، که صيد آن صنم بي نظير شد
گر زخم تير غمزه خوبان نديده اي
از اوحدي شنو، که درين درد پير شد