شماره ٢٥١: گل ز روي او شرمسار شد
گل ز روي او شرمسار شد
دل چو موي او بي قرار شد
ماه بر زمينش نهاده رخ
چون بر اسب خوبي سوار شد
وانکه ديد روي نگار من
ز اشک ديده رويش نگار شد
سر به خاک پايش در افکنم
چون که دست عقلم ز کار شد
مي که نوشيدم، آتشي بر زد
غم که پوشيدم، آشکار شد
همرهان من، گو: سفر کنيد
کاوحدي به دامي شکار شد