بهار و باغ با ترکان گل رخسار خوش باشد
شراب تلخ با خوبان شيرين کار خوش باشد
برون شهر، با ياران، شب مهتاب در صحرا
قدح در دست و مطرب مست و ساقي يار خوش باشد
ميان باغ و طرف جوي و پاي سرو و پيش گل
طرب در جان و مي در جام و گل بر بار خوش باشد
سماع مطرب اندر گوش و دست يار در گردن
چمان اندر چمن مستانه فرزين وار خوش باشد
دمادم بادهاي لعل کردن نوش و نقلش را
پياپي بوسهازان لعل شکر بار خوش باشد
چنين شب ، گر مجال افتد که با دلدار بنشيني
شب قدرست و شبهاي چنين بيدار خوش باشد
رفيقانم به صحرا مي برند از شهر و مي دانم
که صحرا نيز هم با ياد آن دلدار خوش باشد
چو باشد باده و مطرب، پريرويي به دست آور
که هر جايي که اين حاضر بود ناچار خوش باشد
کرا پرواي باغ امروز؟ بي ديدار روي او
که فردا باغ جنت نيز با ديدار خوش باشد
مگو، اي اوحدي، جز وصف عشق و قصه مستي
که هر کو شعر ميگويد بدين هنجار خوش باشد
مي و معشوقه و گل را چه داند قدر؟ هر خامي
که اين معني به چشم عاشقان زار خوش باشد